- صبح ها که لباس اداره را می پوشم تا راهی آن دیارِ (بی تو) شوم، خودم که غصه شده جزئی از سفره ی صبحانه ام ولی تو ای صبور مادر با آن نگاه نافذت نگاهم میکنی و سریع می دوی سمت کیفم و آن را کشان کشان میبری داخل اتاق و بعد به سراغ چادرم میروی و آن را میگیری در بغل و من... چکار کنم با این همه شرمساری و به این فکر میکنم که حواسم باشد آن موقع نبوسمت ... تا مهربانی را با رشوه یادنگیری... نگاهت می کنم و شروع میکنم به فلسفه بافی البته خوب می دانم که فلسفه این نیست... و سرت را تکان میدهی یعنی فهمیده ای چه می گویم!!!!باز هم شرمندگی اش می ماند برای من! ------------------- - نازدانه ی من... وقتی از اداره برمیگردم باید فرشته مهربون...